کوچه ی شعر حمیدرضا گرجی



چند روزی بیش تا نوروز نیست من ندانم راز این نوروز چیست
از همان دوران دور کودکی حال من تا این کنون بازم یکیست
کل سال آیا نبودم دلخوشی علتش را نیک باید بنگریست
خنده و شادی به روی مادرم باید آرم صدر علت های لیست
شادی اش ما را به شادی می کشاند گویی ما را داده اند صد نمره بیست
گرچه اینک جسم او از ما جداست روحش اما می کند هر لحظه زیست
بهر من بود او پدر هم مادرم برتر از مهرش بگو جانم که کیست
روز شادی ، گرجی از غم کم بگو بر غم اینک خود بده فرمان ایست



امشب دلم از داغ تو غم دارد از بیداد تو
کشتی دلم ، گم شد زتو ، آن غمزه بی فریاد تو
آهی کشم از دوریت اشکی دهم بر کرسیت
اینسان گدا کی دیده ای افتاده و سجاد تو
هر شب تو را دارد طلب این قلب بی مقدار من
کن خود نظر بر این من محتاج آن امداد تو
هر در زدم ، هر جا شدم ، بستند در را روی من
بگشا تو قفل بخت من از مهر پر تعداد تو
یارب تو گرجی را ببین تا دیده ام روشن شود
آنگه ببینی تا ابد گردیده ام معتاد تو


به نام پاک یزدان جهان دار . مرو را هر ستایش بس سزاوار
خداوند مه و خورشید و آتش . نموده هر چه را بر سجده وادار
ز خردی و بزرگی تا دم مرگ همو باشد وجودم را نگه دار
به کردارم همه اندیشه کردم . .که بد نایم به آن پندار دادار
تو هم یا رب کمی از ما گذر کن . نگه بردار از این پرونده ی تار
به م چون زمان نوبتم شد. حمید گرجی از پرونده بردار
چنان کو من نبودم در جهانت شتر گر دیده ای نادیده پندار


ثروت گم گشته باز آید به دامان غم مخور
سفره ی خالی شود روزی فسنجان غم مخور
ای تن خشکیده روزی پر شوی دل بد مکن
وین لب ترکیده باز آید به دندان غم مخور
گر سراب نان باشد باز بر چشم بدن
. نانوایی را خری یک روز ای جان غم مخور
دور فرمون گر دو روزی بر سرای ما نگشت
دایما فرمان نباشد پیچ پیچان غم مخور
در خیابان گر به شوق خانه خواهی زد قدم
. سرزنشها گر کند بنگاه منزل غم مخور
گرچه منزل بس گران است وخریدن بس بعید
هیچ سالی نیست کان را نیست پایان غم مخور
گرجیا در کنج فقر و خلوت شب های تار
. تا بود دستت به تنبان از پریدن غم مخور


آمدی جانا ولی دانی که دیرم آمدی # من جوانی داده ام حالا که پیرم آمدی
ای فلک او را نشانم میدهی حالا چرا # نوشدارو را ببر اکنون که سیرم آمدی
در ازل بودم ملک در آن بهشت آرزو # تا به گندم خوردنم دیدی اسیرم آمدی
پهلوانی بودم و آنگه شکارم شیر بود # ناتوان گشتم کنون همچون جبیرم آمدی
برده ام از خاطرم رویای زیبای تورا # با دو صد افسون چرا اندر ضمیرم آمدی
تاب عشقت را ندارم، لرزه آرد بر تنم # خاک خشکم مرده ام دیگر کویرم آمدی
در سرای دیگری گرجی بیابدخود تو را # آنزمان پر مهر باش گر ناگزیرم آمدی


چو احسان آمد از مسجد سلیمان . مهیا کردمش من چای و قلیان
نشستیم و بگفتیم از گذشته . همان هایی که گشته عهد و پیمان
امیر پارسا که گویی رونوشتی ست . ز خلق و خوی آن دوران احسان
دلا هم گشته از خواهر تنی تر . به سولمازی که میچسبد چو سیمان
ز حامد هم مکرر یاد کردیم همان طوری که کردیم یاد هامان
بگفتیم از پیام و گه ز پویا دمی هم از حدیث و گه ز ایمان
دمادم گفتمش جانم عوض کن بلیتی را که گشته گاه پایان
مرا امید باشد تا دگر بار ببینم شهنیان همراه مامان


عجب افسانه ایست این زندگانی عجایب حکمتیست این زندگانی
به هر نا مردمی باید دهان بست .به هر بی حرمتی باید از آن جست
به هر ظلمی صبوری پیشه باید.به هر دردی همی اندیشه باید
که باید حرمت هر کس نگه داشت .نباید کینه ای از کس نگه داشت
اگر روزی ز صبرت کم بیاید .و یا از هر کسی شرمت بیاید
روی در گوشه ای از شر هر کس ببندی در به رویت بهر هر کس
شوی بی ریشه از پندار مردم بمانی در عجب از کار مردم
که ای اندیشه ی بالا به ظاهرکجا بودی تو در این حلقه طاهر
چه کارم را ز خود بدتر بدیدی .کجایت را تو خود سرتر بدیدی
مرا کردی بد از هر بدتری تومگر از داوران خود برتری تو
خدایا خود بگو اینجا کجا بود و گرجی بودنم بیجا کجا بود !!!


یاد داری گفتمت یک داستان . قصه ای بود از زمانی باستان !
زآن همه همکار خوب و خوش سخن . از اداری گفتم و تولید و فن
صادقی و جانفدا را یادت است ؟ . زآن همه یاران بگو کی یادت است؟
از حسین سالم و هادی بگم زآن دو مانده یاد و یک دنیای غم
مابقی هستند و برخی رفته اند . بهر خود یار دگر بگرفته اند
گفت با من هر چه آمد بر دهان . آنکه رفت و شد ز آن نا محرمان
چون منافی جای رکنی را گرفت . طراحان فرمان تولید را گرفت
بخش مالی را اصیلی حاکم است . واحد ممتاز هم با خادم است
خط آب و مردمش با شاهبخش . بوژ مهرانی خرید و هم به پخش
گفتمت برگیر چشمت آن زمان تا نبینی این بد ترکیبمان
واحد فنی که لاغر تر شده . شکل گرجی هم بد از بدتر شده
این همه گفتم ز یاران هر سخن . چون مهندس صنعتی گفتش به من !!


حمید گرجی
ژانویه 12, 2014 · ویرایش شد ·
بیا گویم برایت داستانیز همکاران خوب و پر معانی
اداری از همه پر بارتر دان. که مردان و نش جاودانی
ببینی جانفدا و صادقی را .همی هوشنگ و محسن ؛ گلمکانی
مهندس ناصری تنها نشسته. کنارش خادم شیخ بهایی
فروش و ناطقی در یک کنارند. حسینیان کنار بخش مالی
ته سالن ببینی زنده دل را کنارش واحد سرد اداری
ببین اکنون تو تولید و کسانش. که محرومند از هر پشتبانی
مدیرش هم مجرد هم جوانست. صبور و خوشگل همچون اسمعیلی
امیر خرمی آن تازه داماد که بوده سرپرست خط رانی
کنون همراه یاران جوانش شده سازنده ی کنسرو خالی
چه گویم من ز ارباب فضیلت. همه دانند کیست او ذولفقاری
ز گیر واحد کیفی چه گویم چو دربندی و گرمای بخاری
دمای هر چه باشد را بگیرند . بگویند این کم است حتی نهایی
چروک درب قوطی را ببینند به قلاب سرش هم گریه زاری
حسام و رکنی و خندان حسینیز همکاران خوب شهریاری
به فنی چون رسیدی چشم برگیر که ترکیب بد گرجی نبینی
حبیب و هادی و محمود و فرزاد . ز هر کس کل تر است آن هم حلیمی
امیر جرجانی همراه عیالش .برفتند از دیار خشک و خالی


در ایامی نه چندان پیش از این تر        سه خواهر بودی اندر شهر دختر
دو خواهر از یکی دیگر بزرگتر            یکی کوچکتر از آن هر دو خواهر
پدر بر هر سه عاشق تر ز مجنون         به عشق دختر کوچک که برتر
ز عشق بیش او بر دخت کوچک          دو خواهر دوست تر میداشت مادر
پدر چون رخت از این دنیا بدر کرد      حکومت گشت اندر دست مادر
ز ثروت آن دو خواهر را فزون داد       نصیب دختر کوچک که کمتر
چو آن دختر برفت از پیش مادر          به شوهر خار شد زآن کار مادر
تمام عمر با این غم به سر برد              که مالش را ربودند آن دو خواهر
گذشت ایام و خود گردید مادر            به یادش آمد آن کردار مادر
گرفت او انتقام از آن دو خواهر         ز فرزندان خود از هر بزرگتر
بزرگان را زخود راند و تبه کرد           نفاق افتاد بر کوچک ، بزرگتر
ز این تبعیض زشت بی درایت            هدر شد عمر فرزندان اکبر
گناهی را بکرد آهنگر بلخ                   به شوشتر کنده شد گردن ز مسگر



سلامم بر شما از قلب و از جان
رفیقان کهن یاران عزیزان
ماشین افزار و تولید و کسانش
زفنی گویم امروز و کیانش
عمو اکبر که باشد صد درودش
به یادم باشد آن بانگ سرودش
ز حامد خان سهرابی بگویم
و از اسمی آزاد شهر چه گویم
جوینی بود و صادق نادری مان
محمد خان و آن بیرجندی مان
کنم یادی ز احسان خان خادم
حمید داغانی و آن یار نادم
به داوود حسنزاده سلامم
به قربان هم بگویم من غلامم
حسین شهناز هم خود یار ما بود
چو قاسم او همان همکار ما بود
به روزی قصد صحرایی نمودیم
ز هر کس آدرس جایی نمودیم
حامد سهرابی گفتا باغ دارم
درونش گردوان چاق دارم
یکی ویلای زیبا در میانش
همی باربی کیو اندر نیامش
برفتیم طرقبه تا باغ حامد
درختان پر ز گردوهای جامد
یکی آتش بپا کرد و دگر سیخ
کشیدیم جوجه ها را بر سر سیخ
همه مشغول کاری گشته بودیم
به فکر دور و اطرافش نبودیم
که ناگه آمدند یک خانواده
غضب بر ما که آنجا پا نهاده
رسید آنگه ز حامد بانگ و فریاد
فرار و الفرار و داد و بی داد
نهادیم جوجه و فرش و بساطش
به صحرا می دویدیم از صا حابش
اگر چه جوجه و گردو نخوردیم
ولی این خاطره از بر نمودیم
به گرجی حافظه دیگر نمانده
اگر نامی ز یاران جا بمانده


قسم بر آن خداوندی که جان بخشد به آسانی
به حق دیدم دم عیسی در آن دستان سلطانی
چو آن دم ملتهب بودم بر آن تخت عمل تنها
بی آمد در برم خندان همان سلمان سلطانی
تن رنجور پر دردم گرفت آرام در آن دم
که دستم را نوازش کرد آن سلمان سلطانی
تمام ملک دنیا پیش او هیچ است در ارزش
که باشد در طبابت برتر از سلطان و سلطانی
چو گرجی مدح او گوید توانش هم همین باشد
چه باشد تا کند تقدیم بر سلمان سلطانی


            بگفتم من ز آن یک باغ گردو       که دعوت می نمود حامد به اردو
گذشت از آن زمان چندین و چند سال        دقیق تر گویمت پانزده و اند سال
در این مابین آن سال تا به الآن                 بی افتاد اتفاقات فراوان
ببستند درب آن افزار ماشین                    فروختند هرچه افزار هرچه ماشین
به جای آن همه دستگاه و افزار                شده آن هر دو سالن همچو انبار
تمام کارگران و کارکنانش                        برفتند جای دیگر از کنارش
مهندس نادری کارخانه دار شد                به همت ، پول و جرات مایه دار شد
حسین شهناز و حامد در کنارش              شدند مسئول فنی های کارش
بسی هم همچو من از روی این بام          پریدیم مختصر بر روی آن بام
کنون بعد از گذشت این همه سال          که از ما کنده شد این سان پر و بال
شدم دعوت مجدد توی یک باغ            و دعوت بود باز از حامد چاق
ولی اینبار باغش اصل ، اصل است       بزرگ و خوشگل و بر آب وصل است
یکی استخر زیبا وسط باغ                  آلاچیق خفن با چایی داغ
من و حامد و مهدی موحد                  شدیم هر سه به سان یار واحد
حمید گرجی و افسانه گویم                سخن را از سری مستانه گویم
زیاران و رفیقان شفیقم                      بگفتم اندکی باقی بگویم


گویند فلک حساب ما را دارد # مسکین و فقیر و هرچه دارا دارد
گیرد ز گریبان و کند تنبیهت # قاضی نبود ولی مدارا دارد
پر آتش و زقوم نباشد هرگز # دوزخ نبود که مار کبرا دارد
نیروی پلیس هم ندارد گویی # اما عملش ضامن اجرا دارد
پنهان و فرار لاجرم نتوانی # در کشوری که درخت افرا دارد
تردید نباشدش به انجام عمل # هرچند که در زمان درازا دارد
گرجی ز جفا مرنج و امید بدار # این عدل، فلک به حق زهرا دارد



دنیا که گذر کنند همه بر پشتت # رفتند و روند کسان ز کوه و دشتت
آن خاله ، عمو و یا که حتی مادر # ترکت بنموده رفته اند از مشتت
ای آنکه همه عمر طلب کار بُدی # ترسان همه از روی عبوس و زشتت
اکنون بنگر که خود بدهکار شدی # آگه شده ای ز کرده ها و کشتت ؟
پیری و هنوز غرق عیاشی شب # چیزی نبُود تو را فقط انگشتت
هوشیار که بعد رفتنت سوی فنا # انگشت نهد کسی به خاک و خشتت
گرجی نرود میخ بر این سنگ مکوب # هرچند گرو بمانده هفت از هشتت


یازده اردیبهشت باشد به نام کارگر # باید اینک ایستاد در احترام کارگر
بوسه باید زد به دست و روی او # شعرها باید سرود اندر مقام کارگر
زخم ها دارد به روح و هم به تن # سعی ها باید شود در التیام کارگر
امنیت در شغل او را آرزوست # وضع آیا می شود روزی دوام کارگر
سالها طی کرده با فقر و کساد # می شود آیا جهان روزی به کام کارگر
از رکود و بستن کارخانه ها # اوج بیکاری شده هم ازدحام کارگر
گرجی از روز ازل تا انتها # افتخارش بوده باشد او غلام کارگر


خواهی که بگویمت تورا چند # از قصه ی مردمان در بند
فخر و حسد وغرور و کینه # افتاده به پایشان چو پا بند
از نیش زبانشان امان نیست # حتی سر قله ی دماوند
عادت به ریا و کبر دارند # پنهان شده پشت ماسک و روبند
بهره نبرند به هر دو عالم # از مهر و محبت خداوند
فرهنگ مگر کمک کند باز # این طایفه را شوند خوشایند
گرجی تو ز ایزدت طلب کن # فرهنگ رود در این فرایند


معلم جلوه ای از کبریا ئی است # معلم کردگاری ماورائی است
معلم کودکان را پخته سازد # معلم عاشق هر ابتدایی است
معلم واقعیت را بگوید # معلم فارق از هر ادعایی است
معلم هر خطایی را ببیند # معلم عامل هر راهنمایی است
معلم جهل را بی چاره سازد # معلم رهبر دانش گرائی است
معلم تیرگی از شب بگیرد # معلم هر شبی را روشنایی است
معلم را من گرجی فدایش# معلم گر چه خود هم یک فدایی است


این سه کس را هرگز از یادت مبر # کرده ام تحقیق باشد معتبر
آنکه در سختی تو را یاری نمود # بوده هر دم بهر تو او خوش خبر
آنکه در سختی رهایت کرد و رفت # آندم او حتی نبود آن دور و بر
آنکه در سختی تو را سختی نمود # زندگی را بر تو کرد زیر و زبر
این سخن را حلقه بر گوشت بکن # گرجی اینها را نموده خود زبر


ای که روزت را به روزه شب کنی # ذکر و وردت را تو هی بر لب کنی
سفره را رنگین به افطاری کنی # از فشار خوردنت هم تب کنی
در نمازت سجده را طولش دهی # زین عمل هی باد در غبغب کنی
اندکی هم از ریاکاری بکاه # چهره ات را خود چرا ثعلب کنی
گشنه ای را گر توانی نان ده # بهتر از سعیی که بر واجب کنی
هر یتیمی را تو گر رحمی کنی # برتر از هر گپ که بهر رب کنی
با خدا باش و یتیمان را نواز # گرجی هم باید که هم مشرب کنی


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها